کد مطلب:313374 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:230

زبان حال علیا مخدره زینب


آه از آن ساعت كه با صد شور و شین

زینب آمد بر سر قبر حسین





[ صفحه 98]





بر سر قبر برادر چون رسید

ناله و آه و فغان از دل كشید



با زبان حال آن دور از وطن

گفت با قبر برادر این سخن



السلام ای كشته ی راه خدا

السلام ای نور چشم مصطفی



السلام ای شاه بی غسل و كفن

السلام ای كشته ی دور از وطن



السلام ای تشنه ی آب فرات

السلام ای كشتی بحر نجات



بهر تو امروز مهمان آمده

خواهرت از شام ویران آمده



سر بر آر از خاك و بنگر حال ما

خیز از جا بهر استقبال ما



شرح حال خود شكایت می كنم

وز جداییها شكایت می كنم



تا تو بودی، شأن و شوكت داشتم

خیمه و خرگاه و عزت داشتم



چون تو رفتی بی كس و یاور شدم

دستگیر فرقه ی كافر شدم



از پس قتل تو ای شاه شهید

از سرم شمر لعین معجر كشید



آتش كین كوفیان افروختند

خیمه ی ما را به آتش سوختند



بعد قتل و غارت اموال تو

تاخت دشمن بر سر اطفال تو



بس كه سیلی شمر زد بر رویشان

گشت نیلی صورت نیكویشان



الغرض از كوفه تا شام خراب

گرچه ما دیدیم ظلم بی حساب



لیك دارم شكوه ها از شهر شام

كز سر دیوار روز بالای بام



بعد از آن ویرانه با چشم پر آب

برد ما را شمر در بزم شراب



آه از آن ساعت كه از روی غضب

زاده ی سفیان، یزید بی ادب



در حضور خواهر گریان تو

چوب می زد بر لب و دندان تو



پس از تو جان بردار چه رنجها كه كشیدم

چه شهرها كه نگشتم، چه كوچه ها كه ندیدم



به سخت جانی خود این قدر نبود گمانم

كه بی تو زنده زدشت بلا به شام رسیدم



برون نمود در آن دم چه شمر پیرهنت را

به تن ز پنجه ی غم جامه هر زمان بدریدم



چو ماه چارده دیدم سر تو را به سر نی

هلال وار، ز بار مصیبت تو خمیدم



زدم به چوبه ی محمل آن زمان، كه سر نی

به نوك نیزه ی خولی سر چو ماه تو دیدم



ز تازیانه و طعن سنان و طعنه ی دشمن

دگر ز زندگی خویش گشت قطع امیدم





[ صفحه 99]





ز بعد قتل برادر، فگار شد زینب

تنش ز بار مصیبت نزار شد زینب



ز جور شمر ستمكار بسته بازویش

به ریسمان ستم استوار شد زینب



به گاه رفتن كوفه، به دشت كرب و بلا

به پشت ناقه ی عریان سوار شد زینب



چو با گروه اسیران به كوفه داخل گشت

غمش مزید و همش بی شمار شد زینب



چو دید خنده زنان آن گروه بی دین را

قرین گریه چو ابر بهار شد زینب



سر برادر خود را چو دید بر سر نی

دلش به سینه ز غم بی قرار شد زینب



چنان ز غصه سرش را به چوب محمل زد

كه خون سر ز رخش آشكار شد زینب



به نزد ابن زیادش چه برد شمر لعین

قرین آه و غم و، سوگوار شد زینب



نداشت مقنعه ای چون به فرق انور خویش

ز اهل كوفه بسی شرمسار شد زینب



بگفت زاده ی مرجانه آنچه خواست به وی

به آن لعین قسی دل دچار شد زینب



بنال (اختر طوسی) از آن دمی كه به دهر

پس از عزیزی بسیار، خوار شد زینب